روزي روزگاري پشت كوه هاي دور ابادي بود با مردماني در حسرت خوشبختي. روزي افسونگري از انجا گذشت و حال و روزشان را ديد. به انها مژده داد كه چه نشسته أيد كه خوشبختي در يك قدمي شماست. شال و كلاه كنيد و بريد به بركه ارزو ها. هر كس ماهي بزركتر و زيبا تري صيد كند به تناسب زيبايي و بزرگي صيدش خوشبختي را يافته. اما اگاه باشيد كه هر نفر يك صيد بيشتر نصيبش نيست پس در انتخاب خود دقت كنيد. اهل آبادي هيجان زده هرچه داشتند برداشتند. هر كه در حد وسع خودش طعمه هاي رنگارنگ و قلاب هاي قوي برداشت و رفتند لب بركه. هر كسي چشم به قلابش دوخته بود و ارزوي بهترين ماهي رو داشت و به محض اينكه قلابش تكاني ميخورد بالا ميكشيد. نگاهي به صيدش مي انداخت. زيبا بود ، بزرگ بود ولي شايد زيبا ترين و بزرگترين نبود ! بعد از كمي تامل رهايش ميكرد و طعمه نفيستر و بزركتري بر سر قلابش مي گذاشت براي شانس دوباره ! روزها و ماه ها گذشتند و بجز عده اي انگشت شمار از أهالي آبادي كه به ماهي شانسشان بسنده كردند و به ده بر گشتند باقي مردم همچنان پاي بركه نشسته بودند و به اميد خوشبختي بي نقص عمرشان را تباه كردند. غافل از اينكه چقدر روزهاي شاد و خنده هاي از ته دل را با همان ماهي نه چندان بي تقص از دست دادند !!