+ یک گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافهی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت، هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش، هر روز ... منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه، فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم، بعدش چند روزی مریض شدم و چند هفتهای زدم بیرون و وقتی دوباره به اونجا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟ - چی گفت پدر؟ + گفت : «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری!» دانیل والاس ماهی بزرگ